رفتم رو پله ی حیاط نشستم، مامانو صدا کردم و قیچی رو دادم دستش.

گفت ما رینا! من بابام آرایشگر بود یا مامانم؟

گفتم ببر! فقط ببر مهم نیست اگر هیچ مدلی نداره، اگر میزون نشه. هرچقدر کوتاه تر بهتر.

بلند ک شدم بابا اومد بیرون، سه بار پرسید موهاشو زدی؟!!! چرا؟؟.. این شکلی؟ بچه بودم، خونواده ی X موهای دختراشون همیشه اینشکلی بود! چون موهاشونو با چاقو کوتاه میکردن،قیچی نداشتن. آبی هم که کردیشون، یجوریه..

گفتم مهم نیست. دوست دارمش

مچ پای راست مامان درد می کنه. زیاد و میلنگه و حرف گوش نمیده و استراحت نمی کنه و سر همین بحثمون میشه. بهش گفتم تو تمام عمر بهمون یاد دادی ک ”غم جونتو بخور”، پس کی خودت اینکار رو میکنی؟

و هرروز منتظرم علائم بده.. میفهمم یجوری بودنشو..

غروب بردمش بجارخاله. از کنار ریل ها رفتیم و رفتیم و تا چشم کار می کرد مزرعه بود. گاهی یه خونه ی قدیمی وسطشون، گاهی یه ویلای جدید اما به ندرت آدم دیدیم. شاید دو یا سه تا

مامان گفت چ دلگیره، چطور زندگی میکنن اینجا

گفتم چ دلبازه، کاش اینجا زندگی می کردم.. عروس یکی از این خونه ها میشدم. 

من برای تو شهر بودن برش نخوردم.  می دونم تو جاهایی مثل اونجا، درصد افسردگی اندازه شهره. شاید بیشتر. اون حجم از سکوت، سادگی و دورافتادگی برای خیلی ها غیرقابل تحمله..

اما هنوز می خوام عروس یکی از اون خونه ها ک گاو داشتن بشم.. خونه ای ک پسرش گیلکی حرف بزنه.