نیت می کنم و ناخن انگشت وسطم رو داخل دیوان فروغ می برم:

"و تولد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

ک پلی از پیغام عطر و نور و نسیم

بر فراز شب ها ساخته اند.."

و ب تو فکر نمی کنم. ب بخششی ک برعکس جانم بهت نمیدم. نمی تونم..

ب ست چرم ته کمد، ب کیسه ی برنج مزرعه ی پدرم ک می خواستم برای اولین بار بهت بدم، ب جمله ها، ب گل های خشک شده، ب ساعت مچی..

من از کندن خون خشک شده ی این زخم چی گیرم میاد؟ جز حرف زدن یک طرفه وقت رانندگی؟ جز نفس عمیق کشیدن وقت حمام.. جز حس بیهودگی وقتی از پله های آموزشگاه میرم بالا؟...

اونقدر بارون میاد ک خورشید رو یادمون رفته. تو جاده، ب مامان گفتم دلم می خواد خیس شم. گفت آدم چکمه و بارونی بلند بپوشوندت،ببرت وسط این مزرعه ها تو گل و آب و علف ها قدم بزنی

اما من دلم می خواد وسط مزرعه غلت بزنم..

گفت مریض میشی

چقدر مراقب باشیم که چیزی مون نشه

گفت پس برو، جان و زندگی خودته، اختیارشو داری

نگفتم جان و زندگی من رفته...