بهش گفتم دلم می خواست تو کوچک بودی و من مادرت میشدم. من بزرگت می کردم، برات پوره درست می کردم و قاشق رو میبردم بالا و میگفتم آآآ هواپیما داره میاد دهنتو باز کن و تو ذوق می کردی. دستت رو می گرفتم تا راه رفتن یاد بگیری و وقتی میفتادی و زانوت درد می گرفت میبوسیدمش تا خوب شه، برات اسباب بازی های رنگارنگ می خریدم، موهاتو شونه میزدم و برات با نمدهای رنگی گل سر درست می کردم. من دلم می خواست تو بچه ی من بودی و برات سرمشق می گذاشتم مشق بنویسی، میبردمت پارک سرسره سوارشی، نمره هات اگر کم میشد میگفتم اشکالی نداره، برات شعر می خوندم تا بخوابی.. 
بهت زده، ذوق زده، لبخند زده میگه: تو تمام این کارارو باید برای بچه ی خودت بکنی..
پافشاری می کنم ک: نه، من فقط می خوام تو رو بزرگ کنم، ک تو این ها رو تجربه کنی،..
نمیگم که قلبم درد میگیره وقتایی ک از بچگی هات میگی، از اون پدر مستبد و عوضی ک فقط کاشت تا براش درو کنن و تمام بچگی هات رو تو مزرعه هاش کار کردی چون دختر بودی، هرسال بچه اوردن هاشون و نگهداشتنشون با تو چون بچه ی اول بودی، دم نزدی چون مهربون ترین بودی و هستی.. چون مامانت هم شرایط سختی داشت و زندگی یادش داده بود خشک و قوی باشه و هیچ کلمه ی محبت أمیزی بلد نبود، چون تو لیاقت خیلی بیشتر بود و هست..

می خندی..
روزت مبارک زیبای من، لپ قرمزی، کوچولو جونم، گل منگلم، دختر رویاهام، روزت مبارک مامان❤️