مثل وقتی ک بعد از تلاش بسیار موفق میشی آتیش روشن کنی و با ذوق و نگرانی به شعله های کم جونش نگاه می کنی، با ذوق ب این اندک حس بیدار شده در درونم فکر می کنم. ب واکنش قلبم ب بارها گوش دادن ب سامدی، ب هجوم بی شمار حسِ همزمان، ب واضح نبودن هیچکدومشون، ب ناتوانی در دسته بندی کردنشون تو گروه های "حس خوب" و "حس بد" ، ب این حالتی ک برام غریبه شده بود. و چرا اینطور شدم؟ شب های روشن رو بالاخره دیدم و پریسا تمام مدت کنارم بود. ریکپ های نائی اجاشی، رفتن کوهیار و از دست دادن دوستی که دهن باز نمی کردم اما می فهمید و با نبودنش تمام ستون های من شکستن و ریختن، هورمون ها، سامدی، ادالت، و تصمیم خیلی بزرگی ک باید فردا بگیرم. این ها تو شرایط عادی باید من رو ب سمت شکست روانی ای دیگه هدایت می کردند اما اینی ک من شدم، اینی ک من هستم، اونی ک بود نیست و من سرم بالاست و ب شدت حس خوبی دارم!! حس می کنم آگاهم ب خودم و مسلط. باید باشم. مثل تمام وقتایی ک مامان کنارمه و می خوام سبقت بگیرم و می دونم چقدر می ترسه پس فرمان رو محکم تر می گیرم و تو دلم می گم خر نشی بی خیال باشی و کنترل از دستت خارج شه، کنترل اینی ک الان هستم رو محکم ب دست گرفتم! میگن عوض شدی و این تعریفه! ب قول دوستی قدیمی: به به، چه ما ری ناااا خانووومی!
اند دت شت ایز فاکین پلیزین!
+و این عکس! خدا می دونه چقدر منتظر این روز موندم! روزی ک این رو پست کنم اما مطمئن باشم اینم مثل بقیه ی عکسام، دقیقا راجع ب منه. و بالاخره اون روز رسید!
- پنجشنبه ۲ اسفند ۹۷