این امروز گیلان بود. امروز انزلی. امروز کاسپین و من هیچ نوع فیلتری استفاده نکردم. شاید آیفون رنگ ها رو تقویت کنه اما آسمونمون در آبی ترین حالت ممکنش بود و من، نمی خواستم ب تو فکر کنم. دلیلی نداره تو هر موقعیتی تویی وجود داشته باشه اما این آبی، انعکاسش رو سطح آب.. و نشد فکر نکنم تنها دفعه ای ک با هم دریا رو انقدر آبی دیدیم لحظه ای بود ک چمدون بسته بودی و قرار بود بریم فرودگاه، ب اون جهنم داغ لعنتی.حتی اون روز هم انقدر آبی نبود. و امروز می تونست بهتر باشه اگر کسی در درونم مدام تکرار نمی کرد ”کاش دریا رو این رنگی میدید. کاش همیشه ی خدا آسمون و آب سربی نبودند. کاش نمی گفت ما ری دلم می گیره وقتی برمی گردی و آسمون انقدر گرفته ست”.
می دونم و یادمه مدت ها پیش ب این نتیجه رسیدم ک شاید وقت ننوشتن ازت باشه. وقت اجازه دادن بهت ک تو تمام ثانیه های این بلاگ حضور نداشته باشی. خیلی از وقت اینکه مشتم رو باز کنم و بگذارم باد تو رو ببره گذشته اما همیشه وقتی انگشت هام رو باز کردم ک بری، ثانیه ی آخر نوک پر ت ب ناخن انگشت کوچکم گیر کرده و دست هام مثل گل های گوشت خوار ک گلبرگ هاشون رو می بندن و طعمه رو اسیر و می بلعن، بسته شدند و تو، لابلای بند بند ده انگشتم موندگار شدی. و فکر می کنم مدت زندگی ت بین کلمات و پاراگراف های من، خیلی بیشتر از مدت زندگی ت تو طبقه ی چهارم اون ساختمون بوده. اتاق هایی ک من با هر جمله ک ازت نوشتم ساختم، خیلی بزرگتر از اتاق خوابیه ک تو رو هر شب تو خودش داره. وسیع تر از آشپزخونه ت، مهربان تر از بالکن ت..
وقتشه؟
- سه شنبه ۲۰ آذر ۹۷