شاگردی دارم نوجوان. مهربون، آروم، صبور.. وزنش بالای صد کیلوئه..
بابا چندروز پیش دیدتش، امروز وقت ناهار گفت دیدی چقدر آروم راه میره؟ آخی، بخاطر وزنشه، باهاش خیلی مهربون باشیا
گفتم من بعد هر کلاس، چون خونه ش خیلی دوره، میرسونمش تا دم در خونه
گفت: کار خیلی خوبی می کنی، کار خیلی خوبی می کنی، کار خیلی خوبی می کنی..
و نرسیده ب اتاق، بغضم ترکید. نمی دونم چرا. نمی دونم از لحن بابا وقتی اونقدر خوشحال شد که من مراقب شاگردم هستم یا از اینکه چقدر نیازه تو این زمونه هوای همدیگر رو داشته باشیم، حتی شده در حد باز نگه داشتن در آسانسور برای هم.. حساس تر از همیشه م. یکشنبه تو فرودگاه، وقتی منتظر نشستن پرواز مامان بودم، هزار بار گریه کردم. نیمی از دلتنگی مادرم و نیمی از دیدن آدم های چمدان ب دست. اینروزها حالم خوبه. یه خوبِ خاص. اما همیشه رو مرز بین بی تفاوتی و بغض در حال از دست دادن تعادلمم..اردیبهشت قشنگم، آسون بگیر ب من.
- چهارشنبه ۵ ارديبهشت ۹۷