میم، در هفته چند بار "آرزو می کنم عاشق شی" رو تکرار می کنه و قبول دارم تمام توضیحاتش رو. اینکه تنها راه نجات فعلی برای بشریت عشق ورزیدنِ. ن صرفا ب ی همنوع، به هر چیزی. دلیلی برای ادامه دادن داشتن..

اما نگفتم ک هر بار این رو میگه اولین چیزی ک تو ذهنم میاد تصویر تو، رو صندلی، تو فرودگاه، وقتی تکیه دادی ب دسته ی چمدونت و ب من لبخند میزنیِ.. وقتی هر دو می دونیم این پایانِ. لبخندهایی زورکی. اجبار. اجبار مثل آخرین بوسه رو پله ها.. مجبور بودیم. چمدان ب دست، ب سمت مسلخ!

باز هم دل خواهم بست ب کسی اما ن الان. ن وقتی تنها یک سال و سه ماه گذشته، ن وقتی هنوز رد اشک ها کاملا خشک نشده. هیچ ادعایی در دوست داشتن ندارم اما سینه ی من، اتاقِ مهمانخانه ای ارزان تو کوچه ی بن بستِ خیابونی فرعی نبود و نیست ک چمدان ب دست هایی وارد و خارج بشن و دوباره دیگری، و بلافاصله دیگری، و .. انگار ک هیچ اتفاقی نیفتاده، انگار ک تمام جانم، تمام اعتقادم و نگاهم ب دنیا تغییر نکرده. انگار ک ب درک، این نشد بعدی،  انگار ک سال ها هر صبح با دوست داشتنِ کسی بیدار نشدم.... هنوز خیلی زوده تهیمی. هنوز.. آی واز یر سی..

وقتی تکه ای از ی پازل گم میشه، اون تصویر دیگه هرگز کامل نیست. فصل ها در حالِ گذر و روزی خواهد اومد وقتی جایی ما رینا شنیدی ب خودت میگی چقدر این اسم آشناست، کجا شنیدمش.. و وقتی شاگردهای کلاس من وقت معرفی اسم تو رو میگن بدون مکث می گم، بعدی لطفا.. بدون مکث، بدون فشرده شدن گلوم..