بیست سال فیلم دیدم. بیست سال سعی کردم بهترین ها رو ببینم، سعی کردم بالاترین ها رو... بهترین ها رو جمع کنم، سعی کردم بدونم چی دارم می بینم، از کی دارم می بینم، کیو دارم می بینم، چرا دارم می بینم، چرا باید ببینم.. اما دیگه بسه. می خوام هر چی خواستم ببینم، ب درک ریتینگش چقدره، روتن تومیتوز راجع بهش چی نوشته، ب درک نظر بقیه..
شیپ آو وادر رو فقط می دونم از گیلرمو دل تورو، و تنها ریچارد جنکینز رو میشناسم و اوکتاویا اسپنسر. همین. فیکشنال از هل، اما من هرگز با تخیل مشکلی نداشتم. برعکس، دلم برای هر کسی ک قدرت دوست داشتن هر اونچه ب تخیل مربوطه رو نداره سوخته.. زنجیر ب چهارچوبِ این خاک..
زیر پتوم خزیدم، هندزفری گوشی رو ب لپ زدم و با همه ی جانم تمام صحنه ها رو دوباره و دوباره نگاه کردم. و چرا انقدر دوستش دارم؟ چرا انقدر آروم بود؟ چرا انقدر دوست داشتنی؟ چرا انقدر تمیز کار شده بود؟ چرا انقدر بغض کردم؟ چرا سه بار دیدمش؟ چرا..
میشه چنین چیزی رو دوست نداشت؟

وقتی لنگه کفش قرمزش از پاش در اومد و آروم پایین رفت...