از وقتی نازی سر کار رفته، تنهاتر شدم. نه که قبلا خیلی وقت می گذروندیم با هم، یا من کلاس داشتم یا اون شرایطش رو نداشت اما اینکه بدونی یکی هست که هست! همین بودن کفایت می کنه، اما الان دیگه نیست. لباس می پوشم برم بیرون اما پشیمون میشم و بر می گردم ب اتاق. بابا میگه دیدی صورتت چقدر لاغر شده؟ ب غذا خوردنت دقت کردی اینروزا؟ می گم بخاطر غذا نیست، خیلی وقته جایی نرفته م روحیه م ضعیف شده. میگه پس چرا ما هرجا میریم تو رو صندلی عقب دراز می کشی و باید التماست کرد تا بشینی و یکم ب منظره ها نگاه کنی. میگم تعریف من از بیرون رفتن ماشین سواری نیست. من می خوام اونقدر راه برم تا پاهام تاول بزنه، می خوام دو ساعت یکجا بشینم و فقط زل بزنم ب روبرو. میگه خب پس چرا نمیری؟ هیچی نمی گم. وقتی اونم هیچی نمیگه می دونم می دونه همچیزو.
از خودم عصبانی ک میشم دوست دارم همه چیز رو عوض کنم. پاشدم ی دوش حسابی گرفتم ابروهامو رنگ گذاشتم، رنگ لاکمو تغییر دادم،.. اما هنوز همون ما رینام. این رو نمیشه عوض کرد. یاد وقتایی می افتم ک خوب نبودم و می گفتی ماری برو خرید! هرچی خوشت اومد بخر از این حال در بیای. الانم خرید تنها چیزیه ک بهش نیاز دارم، هان؟!
این تو یی ک گاهی مخاطبی از سر هیچ حسی نیست! از عصبانیت؟.. شاید.
+از صبح، حتی وقتایی ک نزدیک لپ تاپ نبودم هم این صفحه رو باز گذاشتم.
- شنبه ۲۱ بهمن ۹۶