گفت تلگراممو پاک می کنی برام؟

و تو هر مرحله آروم ازش پرسیدم: خاله جون، مطمئنی؟ همه چیز پاک میشه ها؟

و هربار آروم تر گفت آره..

و وقتی آخرین رمز برای دیلیت اکانتو وارد می کردم نمی تونستم اشکامو نگه دارم. حس می کردم تنها دنیایی ک شاید کمی از تنهایی بیرون میارتش رو دارم ازش می گیرم. تنها جایی ک می تونه با کسی در ارتباط باشه، با این آدم های فاقد قدرت ارتباط چشمی، ارتباط پوستی، ارتباط صدایی.. این آدم های لایکی.

اگر یه بچه داشت، اگر بچه دار میشد.... یا اگر شوهرش یهو بعد بیست سال زندگی نمی گفت می خوام برم دنبال زندگی خودم، اگر .. شاید اینقدر دردناک نبود برام. اما بود. بود وقتی دیلیت کردم و دادم دستش گوشی رو و گفت: می دونی هرکار می کنم گذشته رو نمی تونم فراموش کنم. تنهایی خیلی بده. پارسال زمستون شبی ک برف سختی اومد تا صبح یه گوشه نشستم و صلوات دادم تا صبح شه..

و مردم. هر جمله ای ک گفت ترک قلبم بزرگتر شد و "خیلی سخته"هام آروم تر. گفتم بیشتر بیا اینجا، هربار اراده کنی خودم میام دنبالت، خودم می برمت، دکتر خواستی بری بهم بگو، هرچیزی خواستی به من بگو.. اما من، حتی اگر خودم رو آتش بزنم هم از تاریکی شب هاش کم نمیشه. از درد زخم روی زندگیش. از بغض دونستن اینکه چقدر عاشق بچه هاست اما نشد...


و ب خودم فکر کردم. ب آینده ی خودم.....


و قول میدم، ب فرندز قسم، ک یادم نره مکث طولانی بین جمله هاش رو.. که بخشی از دختر مادرم بودن رو، به دختر خاله م بودن بدم. قول.