از مامانم زیاد نوشتم، نه اونقدری که باید، که حس می کنم لازمه، اما باز هم در مقایسه با بابام..
پدرِ من، بی نهایت به ارتباط آدم ها اهمیت میده، به صحبت کردن، به حضور و من هیچوقت نبودم. اونی که باید، نبودم. و سوار ماشین ک می شدیم مامان در جوابِ سوالم گفت ماری نا تو رو خدا واضح جمله هات رو بگو، من نفهمیدم چی گفتی و از تکرار هم خوشت نمیاد.. و بابا با خنده گفت "تازه به این نتیجه رسیدی؟ من یک عمرِ همینو میگم که".. و هر جفت حق دارن. من، بخش زیادی از جملاتم تو خونه، به زحمت فهمیده میشه چون درست تلفظ نمی کنم کلمات رو. ب قول انگلیسی ها I mumble و گاهی خودمم تعجب می کنم چطور جمله م رو فهمیدن؟!
و دلم سوخت براشون. اما خب، خواهرم تو نقطه ی مخالفِ منه، تمام جملاتش رو با هیجان و قدرت میگه ( ب بابا رفته و من ب عمه هام م و چند تا از عموهام!!).
برگردم ب پدرم؟ ب اونکه صبح ها، با نوک انگشت ب در اتاقم میزنه و از همون پشت می پرسه مار ینا امروزم میای؟ و من بلند میشم و دوتایی میریم پیاده روی، می دوییم تو محوطه ای که خیلی های دیگه در حال ورزشن. مامان ترجیح میده تو حیاط پیاده روی کنه چون میگه حوصله ی لباس بیرون رو ندارم، دست و پا گیره و اینطوره ک ما خانواده ی ورزشکار!ی رو تشکیل میدیم:)
برگردم ب پدرم؟ ب اونکه امکان نداره سوالی ازش بپرسی و سرسری جواب بده، اونقدر با جزئیات توضیح میده و مثال میزنه که فقط ب این فکر می کنم که با این ددیکیتد بودن ب انتقال اطلاعات، چقدر حیف شده.
ب اونکه قویِ، و با اینکه من تخس ترین بچه ش بودم و هزاربار بر خلاف اونچه گفته بود عمل کردم و هنوزم با خیلی هاش مخالفم اما باز، برام مثل یه کوهه، قوی و بزرگ، محکم.. و اینروزها سعی می کنم. سعی می کنم دختر جدیدی براش باشم چون حس می کنم رفتارام، این ما رینایی ک درون منه، این تاریکی، این سکوت، بیشتر از بقیه اون رو آزار داده. الان سوال ک می پرسه، دیگه مامبل نمی کنم، درست جواب میدم، نمی پیچونم، سرسری نمی گذرم، و وقتی گفت من شصت سالمه، خیلی دیگه مونده باشه ده سال دیگه ست، دلم می خواست میز جلوم رو خرد کنم. اینروزها بیشتر از همیشه حس بزرگ بودن می کنم، بزرگ اندازه ی عددهای شناسنامه م اما باز هرگز ب کاملی خواهرم نبودم و نخواهم شد اما سعیم می کنم.
و چرا این ها رو نوشتم؟ اینکه دیدم پیشونیش شکاف برداشته، در ماشین چنان پاره کرده بود بالای ابروش رو که باید بخیه می کرد. وقتی اونسری به بچه سگ ها غذا میداد ک یکیشون هیجان زده شد و دستش رو همراه غذا گاز گرفت و هرکار کردیم راضی نشد واکسن هاری بزنه. وقتی اون چوب شکست و از اون بالا افتاد و انقدر شدت زیاد بود ک خونه لرزید، اما آخ نگفت. چون.. چرا ترس برم داشته این روزها. چرا زمان آزاردهنده ست. چرا اصلا من اینجام؟...
حس خوبی ندارم.
سیاوش داره میگه:
ی چشم انداز تلخی که
تا میبینی زمستونه..
- چهارشنبه ۶ دی ۹۶