و تو انگار هرگز وجود نداشته ای..
..
درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش رو دوباره نگاه کردم. دوباره و اینبار فهمیدم. وقتی جوئل تمام اونچه از کلمنتاین داشت رو جمع می کرد و داخل اون کیسه ی سیاه می ریخت، فیلم رو نگه داشتم. نگاهم توی اتاق چرخید. و فکر کردم اگر من مجبور بودم اونچه ک من رو یاد تو می اندازه رو جمع کنم و تحویل بدم، اول باید از خودم شروع کنم. از دست هام، چشم ها، لب ها.. از پاهام، از گردنم ک گردنبند تو رو، از قفسه ی سینه م و سنگینی داخلش..
و فکر کردم ک اگر امکانش بود، کاری ک اون دو کردند رو انجام می دادم؟ رفتن ب کلینیک فراموشی و پاک کردن تو از سلول سلول مغزم.. پاک می شدی و من بدون این تراژدی خالی تر از همیشه.. فکر می کنم نگهت می داشتم. نگه ت می داشتم ک وقتی نیمه شب اینطور ناگهان می نویسی کنارم بخواب و برام کتاب بخون همینقدر غافلگیر شم. کنارت باشم و متن مربوط ب فیلم های کیم کی دوک رو با صدای بلند بخونم، خسته نمیشی؟ اگر بهت بگم ک در تمام صفحه های تونل، یاد تو بودم اما این تو بودی ک ماریا بودی و من کاستل، نمی رنجی؟ بگم ک من هم مثل کاستل باید چاقویی در قفسه ی سینه ت فرو کنم تا ب تمام این کابوس پایان بدم، نمی خندی؟
و پنجشنبه ها. پنجشنبه های کسالت. بعدظهرهای کشدار قرمز. آهنگی از باران آپریل..
- پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۶