مادرم کنار سینک ظرفشویی زد زیر گریه. هزاربار آب دهنم رو قورت دادم ک طاقت بیارم. از پشت بغلش کردم. هق هقش بیشتر شد. ب سقف نگاه کردم ک این قطره ها نریزن، ب اندک بخشی از آسمون ک از لابلای برگ های بزرگ درخت انجیر پشت پنجره معلوم بود. نه. هیچ اتفاق بزرگی نیفتاده بود. هیچ چیز. هیچ چیز جز سفر. سفر ب شهر تو. مادرم می دونه. می دونه حتی اسم شهری ک تو رو توی خودش محکم نگه داشته و رها نمی کنه من رو زیر و رو می کنه.. جاروبرقی بزرگی ک تکه های خرد شده ی قلب و روحم رو می کشه ب درون خودش..
زمزمه کردم چرا گریه می کنی؟ ب خدا من خوبم، تو برو، باید بری، من سر کار میرم، هرروز کلاسم نمی تونم مرخصی بگیرم... دستاش جلوی صورتش، از بینشون ب زحمت گفت بدون تو چطور برم؟ می خواستم تو رو هم ببرم، تو باید باشی..
مادرم می دونه من نباید بیام. من اونجا احمق تر از اینی ک هستم میشم. من اونجا اسمت رو صدا می زنم و تو جانم هات رو با تاخیر میگی و بعد عذر میاری.
تمام تلاشم رو کردم بخندونمش. و مثل همیشه ک وقتی بهش میگم گردالوی لپ قرمزی خنده ش میگیره، خندید.
و هر دو به هم پشت کردیم. تا نبینیم.. من ادامه ی اشک هاش رو و اون شروع اشک های من رو..
و حالا اینجام، تو اتاقم. بشقاب قرمه سبزی م دست نخورده کنارمه.
و تو اینجا نیستی. تو هیچ کجا نیستی. صبح نوشتی "ویک آپ بیبی".. و من بیدار بودم اما هیچ نگفتم. من جوابی ب جملاتت نمی دم. من جواب هیچ مرد غریبه ای رو نمیدم و تو نیمه ای از جانم هستی ک نمی شناسم. دیگه نمی شناسم. غریبه ای ستمگر.. و من برای تو اسمی سیو شده تو گوشی موکاگلد ت.
- دوشنبه ۲۶ تیر ۹۶