حال اینجا رو ندارم اما الانشم سه روز از چیزی ک باید و حتما ازش بنویسم گذشته.
از جمعه.
و بالاخره نیما رو دیدم. وقتی پیاده شد تا پیتزا بگیره نیلو برگشت طرفم و برای اولین بار با صدایی جدی پرسید: مرین به نظرت چطوره؟ خوبه؟ بهم میام؟
و از ته قلبم گفتم عالیه. بهتر از این نمی تونی پیدا کنی..
و خندید.
گفتم دلم می خواد برم ماسال و بردن منو. زوجِ کوچولویِ دوست داشتنی، من رو به بالاترین نقطه ی گیلان بردند. اونقدر بالا که ابرها زیر پامون بودند و ته جاده بخاطر برف روی قله بسته شده بود. 1 اردیبهشت بود و ما رو برف ها ایستادیم. بهشون گفتم کنار هم بمونید و یعالم عکس گرفتم ازشون. اولین بار بود کسی باهاشون بیرون می رفت و تمام عکس های این چندسالشون سلفی.. اما اینبارنه!
بهترین روزِ ممکن... یه استارت عالی برای شروع اردیبهشت. اونقدر خوردیم تا ترکیدیم. اونقدر خندیدم تا ترکیدیم. اونقدر عکس گرفتیم تا ترکیدیم. و ترکیدیم. ب همین خوبی.
+موقع برگشت، وقتی بهشت رو پیدا کردیم و بین گلهای زرد، سفید، بنفش و ابی دراز کشیدیم و نیما خوابید تا دوباره شارژ شه و بیاد چای و کیک بخوریم.
++ چقدر ب این عکس خندیدم، ب اینکه پای نیلو انقدر پهن افتاده:v
- دوشنبه ۴ ارديبهشت ۹۶