و سارایِ بی نظیرم،

بخش هایی از  "پاییز فصل آخر سال است" رو برات می نویسم...

(هر روز، تکه به تکه، چیزهایی از زندگیمان گم می کنیم که دیگر هیچوقت پیدا نمی شوند)

(می ترسیدم تکان بخورم و بفهمم بیدارم و انوقت همه ی چیزهایی که دیده بودم واقعی بشود)

( با یک باد طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمی توانیم از جایمان بلند شویم)

(دارم خودم را گول میزنم، مثل عاشقی که به جای بوسه، سیلی خورده و با خودش می گوید اگر با من نبودش هیچ میلی...)

( فرق است بین اینکه در ذهنم تکرار شوی یا اینکه به زبانم بیایی)

...