ب انگشتام روی کیبورد نگاه می کنم.. ب ناخونای سبز لب پریده م. "چقدر این تصویرها آشنا هستند، انگار هر چندسال یکبار من خودم رو تکرار می کنم..

و حالا تو و تو:



عجیب است که چقدر در پرداخت‌های گوناگون ماجرای «از دست دادن»، آنچه انگار پررنگ‌تر بوده، از «حضور داشتن» ریشه می‌گرفته. از انجام دادن کاری، گفتن حرفی. حتی اگر راوی نداند چرا، آن‌چه به دنبال پاسخش است، چرایی در آن‌چیزیست که حضورش سبب شده. اصلاً در بسیاری از پرداخت‌های گوناگون بسیاری ماجراها، آنچه پررنگ‌تر است، از حضور داشتن ریشه می‌گیرد. انگار چندان در ذهنمان نمی‌گنجد که گاهی از دست دادن‌ها می‌تواند از سر «نبودن» باشد، یا از سر «سکوت» کردن. هرچند که اگر دقیق‌تر نگاه کنیم، بسیاری از، «از دست دادن»‌ها بر سر همین کارهایی بوده که نکرده‌ایم و حرف‌هایی که نزده‌ایم.

آغاز قطعه «My Gift Of Silence» بسیار آرام است. هنگامی که اسم استیون ویلسون در پروژه‌ای باشد، اصولاً نمی‌شود انتظار داشت که طعم تلخی پشت اثر نباشد. آرپژ گیتاری شروع می‌شود که از ابتدا تا انتهای آهنگ ثابت است. این نکته را در نظر داشته باشید. سپس پیانو اضافه می‌شود، آکوردهای کش‌دار بیس و ملودی خواهشگرانه. سپس صدای ویلسون در آن فضای به شدت آرام، با همان خواهش در صدایش اضافه می‌شود:


«اگر من تمام اشتباهات و دروغ‌هایم را به فراموشی تبدیل کنم

آیا پیش من بر خواهی گشت؟

لبخند روی لب‌هایم نشانه آن است که باور نمی‌کنم داری ترکم می‌کنی

و نمی‌شنوم که روح خودم فریاد می‌زند».


خط دوم بلافاصله همه چیز را لو می‌دهد. کسی رفته. یک از دست دادن. یک تمنای برگشت. به احتمال زیاد یک داستان عشقی. اما در خط اول یک نکته ظریف وجود دارد. رسم رایج چنین ترانه‌هایی این‌گونه است که راوی از معشوق می‌خواهد که دروغ‌ها و اشتباهاتش را به فراموشی بسپارد؛ اینجا اما خود راوی است که می‌پرسد اگر اشتباهات و دروغ‌هایش را به فراموشی تبدیل کند، آیا معشوقش بر خواهد گشت و بعد صحبت از لبخندی روی لب می‌شود. لبخندی که نشانه آن است که راوی باور نمی‌کند معشوق دارد او را ترک می‌کند. در عین حال بخشی از وجودش متوجه این مسأله است و فریاد می‌زند، اما او آن را، نمی‌شود که نشنود و بداند که وجود دارد، می‌شنود اما به آن بی‌توجهی می‌کند.


سپس فضا شلوغ‌تر می‌شود. وبا اضافه شدن درامز با نوت‌های ریزش، سریع‌تر هم به نظر می‌رسد. انگار آن فضای قبلی، یک فضای کاملاً شخصی بوده. حالا ما در فضای متفاوتی هستیم. فضایی، اندکی عمومی‌تر؛ و آن‌گاه ویلسون دوباره شروع به خواندن می‌کند:


«من لب‌هایت را می‌خوانم، شالت را می‌بینم که روی کمرت بازی می‌کند و می‌دانم که آن[چه تو حس می‌کنی] واقعی است.

اما نمی‌بینم که او به تو فکر کند(یا تو را بخواند)»


بابت دست بردنم در متن مرا ببخشید. در ترجمه به سبب برخی تفاوت‌های جزئی زبان‌ها، محدودیت‌هایی هست. راوی از تماشا کردن معشوقش می‌گوید. به دقت کردن در جزئیات رفتار او و متوجه می‌شود که «آن چیز» درست است. چنین تماشا کردنی، بر پایه نگاه یک آشنا، که می‌تواند تغییرات جزئی را تشخیص دهد، شکل می‌گیرد؛ نگاه یک آشنای نزدیک که مدت‌ها با او بوده، ولی حالا اگرچه هنوز هم آنقدر نزدیک است که بتواند جزئیات را ببیند، اما خارج از «ماجرا» قرار گرفته و از بیرون همه چیز را می‌بیند و نتیجه می‌گیرد که «آن»، واقعی است. «آن» اشاره به هر چیزی دارد که پشت این تغییرات جزئی است. این یک تصویر عاشقانه است و ظرایف آن نشان از احساسات معشوق دارد، که راوی آن‌ها را واقعی می‌داند، اما این احساسات متوجه شخص دیگری است. شخصی که او متوجه معشوق راوی نیست.


حالا بخش قبل، آن بخش خصوصی‌تر هم معنای تازه‌ای می‌یابد. یک‌بار دیگر به آن خطوط نگاه کنید. راوی می‌داند که معشوقش دارد از او دور می‌شود، اما نمی‌خواهد این را باور کند. معشوق دارد دور می‌شود چون نسبت به شخص دیگری احساس شدیدتری پیدا کرده است. راوی کوچک‌ترین ظرایف رفتاری معشوق را می‌بیند اما باز هم خارج از ماجراست. شاید مخفیانه معشوق را دوست داشته، اما هرگز به او نگفته است. شاید آن‌ها مدت‌های طولانی دوستانی صمیمی بوده‌اند، اما حالا، با احساس علاقه معشوق به دیگری، این صمیمیت کاهش خواهد یافت، چراکه حواس معشوق بیشتر به آن دیگری خواهد بود. حالا راوی می‌خواهد تمام اشتباهات و دروغ‌هایش را به فراموشی تبدیل کند، تا معشوقش برگردد. به فراموشی تبدیل کردن دروغ‌ها و اشتباهات توسط راوی، یعنی پیشگیری از وقوعشان. این اشتباهات و دروغ‌ها اما با کلیشه این نوع ترانه‌ها متفاوت است. آن‌چه راوی از آن پشیمان است، ابراز نکردن احساسش است. دروغ‌های او، اشتباهات او، همین ابراز نکردن است. حالا اما دیگر دیر شده. حالا معشوق دور می‌شود و پیش چشمان راوی می‌شکند. معشوق او عاشق کسی شده است که لیاقت او را ندارد، به او بی‌توجهی می‌کند و این بی‌توجهی مشعوق را بهم می‌ریزد و ضعفش را نشان می‌دهد. ضعف در مقابل کسی که لیاقت او را ندارد، چرا که ارزش او را درک نمی‌کند و به او بی‌توجه است. سپس در ترجیع‌بند اوج ویلسون می‌خواند:


«خودت را سرزنش نکن

خودت را تغییر نده

من فقط می‌خواهم از همه چیز بگذرم و بی‌حس شوم

از خودت متنفر نباش».


او می‌داند سرانجام این عشق چیست. سرانجام این عشق شکست و پشیمانی است. او وقوع این شکست را قطعی می‌داند و بر مبنای همین، در مورد آینده تصمیم می‌گیرد. او دیگر نمی‌تواند درد معشوق را ببیند. شاید این ماجرا پیش از این هم پیش آمده باشد. به هرحال راوی می‌خواهد بی‌حس شود و دیگر به خاطر معشوق درد نکشد. در عین حال اما، از معشوقش تمنا می‌کند که بابت آن شکست خودش را سرزنش نکند، سعی نکند خودش را تغییر دهد و از خودش متنفر نشود؛ احساسی که خیلی وقت‌ها در مواجهه با بی‌توجهی کسی که دوستش داریم، دچارش می‌شویم.


قطعه ادامه می‌یابد، یک فضای خالی از ترانه و سپس بخش اول ترانه در فضای شلوغ و تند دوباره تکرار می‌شود، اما از میانه آن یک لاین زهی اضافه می‌شود، و به فضا رنگ دیگری می‌دهد. شکوه و عظمتی سنگین. شکوه و عظمتی که در آن غم هم هست و سپس باز به ترجیع‌بند اوج می‌رسیم و در انتها فضا آرام‌تر می‌شود و در نهایت قطعه با همان صدای آرپژ گیتار که در تمام طول آهنگ ثابت بود پایان می‌یابد. البته که پیشنهاد می‌کنم یک‌بار دیگر قطعه را با یک پخش‌کننده خوب گوش کنید و روی همان بخش زهی تمرکز کنید.


اما ثابت بودن آن آرپژ گیتار همان «My Gift Of Silence» راوی است. همان سکوتی که همه چیز را به این‌جا رساند که در نهایت چیزی جز سکوت باقی نماند. استفاده از کلمه «My Gift» اندکی کنایه‌آمیز به نظر می‌رسد. این سکوت هم یک توانایی در راوی بوده و هم نتیجه و دستاورد این توانایی. البته که با توجه به همان بخش پایانی ترانه و بخش پایانی آهنگ می‌توانیم در نظر بگیریم که راوی آن را با غرور، اما غمگینانه پذیرفته. البته که طعنه بزرگ دیگری هم اینجا هست و آن این‌که اگرچه راوی معشوقش را بسیار دوست داشته، فقط راوی نیست که معشوق را از دست می‌دهد، بلکه حالا معشوق هم راوی را از دست خواهد داد.


در مورد تمام آن‌ها که از دست می‌دهیم، خودمان با سکوت‌ها و حرف‌ زدن‌هامان تا حدی مقصریم. حالا گاهی کفه ترازوی آن یکی سنگین‌تر است و گاهی کفه این یکی؛ چون هیچ‌وقت نمی‌توان گفت که هیچ کاری «نمی‌شد» کرد. گاهی لازم است حرف بزنیم. گاهی سکوت کردن، فقط سکوت می‌آورد، تا وقتی که چیزی جز سکوت امکان‌پذیر نباشد...