گفتم حالم بده و بیزارم از خودم اینجا. و گفت بعضی روزها واقعا تاف هستند. و صب بیدار شدم و اونقدر سرفه کردم زندگی رو بالا آوردم. دستکش پوشیدم و شیر آب دستشویی و جا مسواکی و آینه رو برای اولین بار سابیدم. سابیدم و ب "سنگفرشی ک مرا ب تو می رساند" گوش دادم. و فکر کردم شاید من برای همین کارم. برای همین موسیقی دردناک و سابیدن و خالی کردن این بارِ درونی. شاید ایده ی نظافت راه پله پذیرفته می شود اونقدرها بد نباشه وقتی موسیقی هست و اگر رو صورتت چیزی باشه ب حساب پریدنِ قطره های آب گذاشته میشه. شاید هیچ چیز بد نباشه. شاید بد، بد نباشه. کلاسام رو دوست دارم. بچه هام رو دوست دارم. پسرهام رو. دخترهام رو. کارم رو. و شاید بد نباشه گذر از این مسیر. یکسال پیش یکبار تو مسیر انزلی تو ماشینِ کناری دختری نشسته بود همسنِ من. مثل من با هندزفری. مثل من موهاش آشفته. و من با شلوار خونه بدون برا و آندرور و بدون هیچ کوفت دیگه مانتو رو پوشیده بودم و بی نگاهی ب آینه اولین دمپایی تو حیاط رو انتخاب کرده بودم. روزی تاف. .. ماشینِ پدرامون یکی بود. همرنگ حتی. مادرامون جلو نشسته بودند. تنها عقب بودیم. .. و برای ثانیه هایی کشدار تو چشم های هم خیره شدیم. کشدار. و حس کردم چقدر دوستش دارم. الانم دارم. شبیه م بود. شباهتی زیر این صورت.. و نمی دونم چرا یادش افتادم. کاش می زدیم کنار و دوست می شدیم. شاید اونوقت دوست داشتم حرف بزنم. تارهای صوتی م رو دوست داشتم. شایدم مجبور نبودیم حرف بزنیم. شاید باید کاری کنم..