پرسید به آینه نگاه کردی؟ دیدی چ شکلی شدی؟ صورتتو دیدی؟ تو اینطوری بودی؟ داری تو اتاق می پوسی، برو بیرون، راه برو، بدو، هوا بخور، ب دور و برت نگاه کن،..
و نمی خوام بگم که چی گفتم، و چی گفت، و چرا گفت چرا فکر می کنی همیشه حق با توئه؟ و چرا گفتم نه این تویی ک فکر می کنی همیشه حق با توئه هرچی تو بگی درسته.. و چرا داداشم از اون طرف لب پایینش رو ب دندون گرفت و بی صدا خواست بگه هیچی نگو.. و چرا گفتم.. و چرا گفت تو رو با ژ3 هم نمیشه از اتاقت بیرون کشید چقدر بیایم منت کنیم بیا بریم بیرون و تو بگی نمیام، کلاس دارم، نمی خوام.. و چرا دیگه هیچی نگفتم. هیچی نگفتم. و هیچی نمی خوام بگم. نمی تونم بگم . و چرا حس تعلق ب جایی ندارم. همیشه چمدونم بسته اون گوشه آماده ست. بی ریشه. از جایی ب جایی دیگه رفتن پیس آو کیکِ. گوشی رو خاموش کردم، گذاشتمش تو جعبه ش، و تو کشویِ سوم، بین لباسایی که نمی پوشم ک یکم بخوابه. خوابش میاد.
این چهارصدمین پستِ اینجاست. چهارتا صدتایی گذشت و بالا، پایین، بالا، پایین و باز پایین.. و هنوز..
دنیا فقط ب آدم های بزرگ، پر از چیزهای بزرگ، با قدم های محکم، با صدای رسا، با نگاه متفاوت، با ایده ی متفاوت، با شخصیتِ متفاوت، با هر واتدفاکاورِ متفاوت نیاز نداره. دنیا ب امثال من هم.. ب اونایی ک تا آخرین روز زندگیشون تلاش می کنن ک بفهمن زندگی واقعا چی هست؟ پشت درهای بسته می شینن، نمی تونن خیلی چیزها رو هندل کنن، و آگاهن ب عظمتِ جمله ای مثل
You are only one decision away from a totally different life
اما فقط نگاش می کنن .. و خیلی چیزهای دیگه.
دنیا فقط ب عنکبوت نیاز نداره. به عظمتِ اون تارها. ب پشه هم نیازه. که بیفته توی اون تار، با هر تقلا بیشتر گیر کنه و اون عنکبوت برای آفرینشِ یه تار زیبای دیگه از اون پشه تغذیه کنه. و من اون پشه م. و عنکبوت ها بسیار و پشه ها بسیار و تارها بسیار. yay.
- شنبه ۲۰ آذر ۹۵