یکساعت زودتر رفتم بیرون ک قبل کلاس پنی سیلینامو بزنم. وقتی کارم تموم شد چون هنوز وقت بود رفتم مغازه گردی. یعالم چیزای خوشگل ک خیلی دوستشون داشتم. اما هیچی نخریدم چون میدونستم استفاده نخواهم کرد. ب کارم نمیاد. نیاز ندارم. داشته باشمشون هم هیچ تغییر مثبتی تو زندگیم ک ایجاد نمی کنه هیچ، بار اضافه ای برام خواهد شد.
و این باید نگاهمون ب بودن با کسی دیگه هم باشه؟ اینکه دوست داشتن ب خودی خود کافی نیست. باید دلیل فراتر از این باشه. نیاز و اینکه اگه نباشه یجای کار می لنگه. خالیه اون تکه از پازل. اینکه باشی و فیت اون جای خالی نباشی و بشه با چیزای دیگه پر کرد و حتی بشه جای خالی رو تاب آورد یعنی پایان و آرزوی اینکه همون لحظه ای اول انتخاب نشده بودی و همونجا تو اون ویترین خاک خورده بودی. خودمم نمیدونم چی دارم میگم. اما باید دوست داشتنه کافی می بود. باید.. بقول فیبی یس بات این ا پرفکت ورلد.. .
ساعت شش صبحه، سرفه. سرفه.
- جمعه ۲۸ آبان ۹۵