دیشب گفتم شمشیر و سپر انداختم پرچم سفید رو ب سیاهی این تکرار ملال آور بلند کردم.
صبح شده. روزی تازه و خودم رو میبینم ک نگاهش ب شمشیر و سپرشه، ک می خواد برداره اونها رو و دوباره شروع کنه. ک فا ک باید دائما تلاش کرد. باید جنگید اما خب بخش بزرگ دیگه ای از ایمانم رو به چیزها و آدم ها و باورها و نظرها از دست دادم. یه پروسه ی دائمیه انگار. هربار تکه ای کنده میشه و جاش خالی می مونه. نه که کاملا خالی ، با چیزی متضاد پر میشه. واسه همینه ک ده تا جمله گفت و ده بار گفتم نه، من موافق نیستم. باورها از دست میرن و رنگ ها کمرنگ و کمرنگ تر و اما من هنوز سرشارم از زندگی.
- چهارشنبه ۲۰ مرداد ۹۵