ما رینای سال های بعدم،

نیمه ی مرداد نود و پنج، ب جز پنجشنبه ها هرروز کلاس داری، موهات کوتاهه، وزن کم کردی اما تو دنبال چنین چیزی نیستی و هرروز اسکوات می کنی، فشارت اغلب نه رو شش، هرروز دو لیتر آب می خوری با اینکه بیزاری ازش،  . هرروز پنج اپیزود فرندز میبینی و الان اواسط سیزن پنج هستی، این سیزدهمین باره. رابطه ت با یکی از معلم ها خیلی نزدیک شده اما لحظه ای که گفت سریال مورد علاقه ش واکینگ دد و شکیرا گوش میده فهمیدی قرار نیست از این جلوتر بری، مدتیه ب چیزی ک همه دنیا تمام عمر بهش ایمان داشتن ایمان آوردی و اون پول و دیگر هیچ. شوهر خواهرت مرتب تشویقت می کنه و میگه که آماده ست تو هرکاری ک استارت بزنی سرمایه گذاری کنه و تو هرروز با خواهرت تو اتاق فکر هستی. هوا اونقدرا هم گرم نیست. یکم دوستش داری اما می دونی هیچی اون پشت نیست و قراره خودت باشی و خودت رو پاهای خودت. الانم حالت تهوع داری باید بلند شی گوشیو پرت کنی ی گوشه تمومش کنی این شر ها رو. برای اینکه روزی ک ب این پست بر می گردی حال و روزت مثل الان نباشه مجبورم تلاش بیشتری بکنم. بیست و هفت سال و دو ماه و ده روزه تا سی فاصله ی زیادی نداره و فاجعه ست اگه سی برسی و این باشی.