پنج دقیقه ست این صفحه بازه و نمی دونم چی باید بنویسم..

اینجا واسه لحظه های عصیانه، واسه لحظاتی ک یا باید سر رو از پنجره بیرون برد و با تمام وجود جیغ کشید یا نوشت. جور دیگه نمیشه خالی شد. اما الان، وقتی هنوز بین سه تا بالشم دراز کشیدم و صدای بچه ها از پایین میاد چیزی در درونم گیر نکرده اما یهفته ست ول کردم این جا رو و باید به این abandonment پایان بدم. 

قبل از هرچیز باید نوشت از امروز. از امروزی ک با همه ی روزها فرق داره. امروزی ک مریم عزیزم عروس میشه. با استارت یه نامزدی.. برات ننوشتم اما هرروز ب یادتم، و نگران، و امیدوار.. و حس هایی ک تعریفی براشون ندارم.. دوست دارمت بانوی سپیدپوش قصه..

و مدیون میشم اگه نگم تولد باباست امروز. پدر من..پدرم وقتی تاریخ تولدش پسورد وای فایمه اما خودش نمیدونه، نمیگم

باید برم. برم سراغ ورزش. اینروزها همه عشقم لحظه هایی که تایم تموم میشه و خیس عرق و درد تو تموم تنم میرم حموم. زنده باد سی روز تا تغییر...