امروز همون روزه..

یکسال پیش چنین روزی رفتی... و لحظه ای که تو اون خونه ی تنگ میگذاشتنت کامران اشک ریزان محکم مادرت رو گرفته بود تا خودش رو نندازه اون تو..هممون فکر کردیم موفق بوده اما اشتباه می کردیم. کامران اون روز فقط جسم خاله رو نگهداشته بود. روحش اونجا با تو زیر اون سنگ ها تا ابد دفن شد.. کنار تو و موهای بلند قشنگ و سیاهت، کنار تو و چشم های کشیده ت، کنار تو و .. 

هزاران بار خواستم ازت بنویسم اما چطور؟... چطور وقتی سیصد و شصت و پنج روز گذشته و ما هنوز باور نکردیم تو رفتی، تو نیستی، تو برنمی گردی..

بلند شو شادی، این بازی دردناک رو تموم کن.ما خسته ایم از منتظر موندن..

معذرت میخوام ک هیچ چیز ندارم برای دادن بهت جز این واژه های احمقانه و این قطراتی ک تو بالشم گم میشن..