هر نیمساعت یکبار از ماریا می پرسم ک : من چکار باید بکنم؟.. می خنده: ما رینا ب چه کنم چه کنم افتادی؟؟ زندگی کن و در عین حال بهش فکر نکن..
می دونم باید کاری کنم. دنیای سوفی رو ک می خونم هر بار سوالی ب سوالام اضافه میشه.. که تو کی هستی ما رینا؟ از کجا و چرا اومدی؟ ب کجا و چطور میری؟ این وسط چ اتفاقی می افته؟.. و مغزم در حال انفجاره. من باید چکار کنم؟ زمان و عرصه تنگ و تنگ تر میشه. همچیز محدودتر.. چکار باید بکنی ما رینا؟ همیشه آرزو می کردم ک بارها و بارها زندگی کنم تا فرصتی کافی برای گوش دادن به تمام آهنگهای پلی شده ی دنیا رو داشته باشم.. ک مثلا تو یکی از این زندگی ها در پرکیوپاین تری حل بشم، تو دیگری در بلو نک، تو بعدی در گری مور، بعدی در.. و همینطور بارها و بارها.. اما الان دلم می خواست بارها زندگی می کردم تا فرصت قدم گذاشتن تو تک تک راههایی ک جلومه و نمیتونم تصمیم بگیرم کدوم رو داشتم اما اینا یه توهم آزاردهنده ست. همین یبار زندگی نصفه نیمه و بعد هیچ هیچ هیچ.
- دوشنبه ۷ تیر ۹۵