شقایق رو می بردم کلاس ک یهو شروع کرد ب انداختن کوله پشتی ش ب هوا و گرفتنش و دوباره بالا انداختن و دوباره...
یه لحظه اومدم بگم " نکن، زشته تو خیابون این کارا.." ک همون ذره ی ناچیز شعور باقی مونده و امید اندکم ب ظهورِ نور تو ظلمتِ حال و آینده ی بشریت، تو سرم داد زد " خفه شو مارینا" و شدم. مردشورِ هرچی باید و نباید و چهارچوب و رفتارهای از پیش تعریف شده.فاک سوسایتی.
کوله ت رو بنداز بالا عشق من.
و همه ی من در این شعر خلاصه میشه:
در من
زندانی ستمگری بود
ک ب آواز زنجیرش خو نمی کرد..
شاملو
- سه شنبه ۷ ارديبهشت ۹۵