ریک گفت: بعد هفت سال بی خبری  سید  رو می دیدیم، موهای سر و حتی ابروهاشو تراشیده بود. بالا و پایین می پرید و مسواک می زد..چشم های راجر پر از اشک شده بود...

نیک گفت: چشم هاش همچیز بود و وقتی نگاش کردیم دیگه چیزی توشون نبود..

دیوید: نشناختیمش..

راجر: بریث، بریث ایر، دنت بی افرید تو کر.. این شعر اونقدر ساده ست که میشه نوشتش و بعد انداخت سطل آشغال اما سید یادم داد نگهشون دارم..اون یادم داد..


+هربار دیدن این مستند.. سختمه..تمام امروزم با ویش یوو ور هییر و هی یوو و ولکام تو د مشین و های هُپز گذشت..