کار.. این منجی عالم بشریت!
نجاتت میده از فکر کردن و احساس کردن و ده ها کردن دیگه..

و روزِ بعد از فردا کاری نخواهی داشت و فکر و احساس خواهی کرد. ب نبودنی ک مثل قاب برداشته شده از دیوار بعد از سالها جاش تو چشمِ.. بیرون میری.. به دل شهر زنده ی خودت که یهو تبدیل ب گورستانی پر از آدم های متحرک میشه و تو اونجا اون وسط دستت رو فرمون انگشت شست!!ت رو روی نکست بارها و بارها فشار میدی تا به آهنگی برسه ک هیچ رو به یادت بیاره اما دریغ! بر می گردی ب سلول انفرادی ت و سعی می کنی تا شنبه زنده بمونی تا دوباره کار نجاتت بده و انکار می کنی.. این پوچی و خلاء رو انکار می کنی، این سوراخِ بزرگ وسط سینه ت رو..ادامه بده