وجب ب وجب گلسار رو زیر نم نم بارون قدم زدیم.. راه رفتیم و حرف زدیم و تو تنها کسی هستی که بخشی از اونچه در من می گذره رو می تونم بهت بگم، بخشی بزرگتر از اونچه باید ب بقیه بگمُ نگفتم.. تو همیشه مراقبم بودی، همیشه تحسینم کردی، هربار ک حس کردم دارم با سر می خورم زمین فوت کردی و این قاصدک باز بالا رفت، صورتت رو بوسیدم و تو .. رو و این اولینبار بود دختری من رو می بوسید. تمام سعی ت رو کردی، تمام سعی ت مریم و به حرف آوردیم.. :ماری ترس های تو همون ترس های امیر بود قبل از ، اونم نگران این بود که می تونه با کسی یه مکالمه داشته باشه و زجر نکشه، که مجبور نکنه خودش رو همصحبتی،همخوابگی،هم..
اما امیر با دنیز ب هیجان اومد و اما من.. بهت گفتم یه مکالمه ی ده دقیقه ایِ منطبق با روحیاتم من رو بیشتر از لمس شدن تحریک میکنه.. و چه دورم از چنین مکالمه ای..
بردیم شهرکتاب و رو زمین کنار قفسه ها نشستم و کتاب های آنا گاوالدا رو برداشتم ..
چهل نامه ی کوتاه به همسرم رو پیدا نکردم. بین قفسه ها بود ک برات خونه م رو توصیف کردم، پتوی گلدار نسکافه ایم رو که دور خودم پیچیدم و کنار شومینه نشستم و خونه رو هالوژن ها از ظلمت در آوردن. بهت گفتم کتابهام همه جا هستن و من باهاشون تا یادم بره که هیچکسی نیست. بودن های فیزیکی همیشه بوده اما .. فاک همه ی اماهارو..مرمر روزم با تو خاکستری رُز بود، رنگِ مگی...
- سه شنبه ۱۹ آبان ۹۴