باید دوباره برم باشگاه و مث خر کار بکشم از این لَش. عضلاتم خسته تر از خودم و خودم خسته تر از خودم.
زعفرون دم می کنم و می خورم اما این دیواره هنوز محکم سرجاش مونده و فقط داره از درون به ده روش مختلف منو .. سامی گفت مشکوکِ ماری،مشکوک،نکنه..؟ و من نگفتم که خودمم بهش فکر می کنم..
وسایل سنگین بلند کن!
و خندیدم ب پیشنهادش و ترسیدم حتی!



سه حالتِ!
 یا آدم ذاتا نفهمِ یا خودشو میزنه ب نفهمی یا میفهمه اما سعی می کنه ک نفهمه و من ترکیبی از این سه. ذاتِ نفهمِ من خودش رو میزنه ب نفهمی اما باز با این حال میفهمه و تلاشش تو این راه همیشگیِ. day in day out



موزه ی بیگناهی رو شروع ب خوندن و رها کردن کار دیروزم بود. صفحه اولش و خاطرات بدِ خوندن لولیتا! توصیفات تهوع آور از هر لحظه.. از مکیدن لاله ی گوشش، از بوی تن ش، از بازیِ فوتبال پسربچه ها تو کوچه های خاکی،از افتادن گوشواره روی زمین، از ساقِ پر، از کبوترهای اماده ی رهایی..


و بیزارم از هر چه رابطه، از جنسی تا عاطفی.. از زنجیر و بی مرزیِ و زنجیر و بی قانونی و از زنجیر و زنجیر و زنجیر و ریشه و چهارچوب و اکسپکتیشن و دیسِپوینتمنت ها و زنجیر و زنجیر و زنجیر..
از من ها و تو ها و او ها و آنها ها..


سقف زندگی باید سی باشه، بعدش هیچ هیچ هیچ. و چهار سال وقت دارم. و من یه خونواده ی نرمال دارم. و من مثل پوسترهای مغازه ک نه، دخمه ی سروش ک upside down چسبیده شدن ب دیوار هستم، ک تفاوت های موازی، ک با بهترین هام اما بهترین بودن بلد نیستم. ک حرفی ندارم، ک انگشت هام فعال ترین عضو من هستند. ک تمومِ.