49!
ینی چهل و نه بار این صفحه ی لعنتی رو وا کردم از هر اونچه توی سرم بود ننوشتم. بهترین دورانم لحظه هایی بود ک تو اردیبهشت زندگی می کردم. مثل رابطی بین ذهنم و کیبورد بود اما همچیز این روزها تمپرریِ.. گذرا، مثل این ماه های پاییزی ک انقدر منتظرشون بودم و اومدن و گذشتن و می گذرن و خواهند گذشت. فکر می کردم من فرق دارم، من نگه می دارم همچیزو، من منیج می کنم، من من من..اما این من هیچ کاری نکرد..
همه کارام یهویی شده اینروزها.. سمیه می گفت مارینا ساکتی ساکتی ساکتی یهو یچیز میگی اونقدر سریع ک حس می کنم بهم صاعقه زده، یا بی خیال نشستی یهو هجوم میبری سمت چیزی،چته تو؟:)
و حالا نمی دونه وسط آرانخوئس مون آموغِ ریچارد آنتونی و حس مرگی ک منتقل می کنه یهو مایکل جکسون میزارم تا می تونم می رقصم باهاش..




+دلم می خواد برم تو ساحل دراز بکشم، فاصله ی لعنتی من باهاش ده دقیقه ست و من فقط دلم می خواد.فقط همین.