پنج ماه و پنج روز...

اونقدر حرف تو این گلو مونده ک متعجبم کرده از گنجایشش.. مونده اونجا.. سر میخورن و تا گوش هام میرن.. میکشنم ب بیان،ب اگن، ب اینجا.. دلم برای از یه لحظه تا همیشه م تنگ میشه وقتی اینطور خرد و خاکشیرم.. برای شبایی ک از علی می نوشتم و کیبورد رو آب می برد. الان فقط این گوشی دستمه، نمی تونم ب آب بسپرمش، علی هم نیست و چقدر خوبه این نبودن چون من اون مارینایی ک برای درد یکی دیگه می بارید نیستم. دیگه مهم خودمم، من سنتر همچیزمم و خوبی و بدی م ب هیچ مذکر و مونثی برنمیگرده.. 

خوبه

هر خط ک میام پایین حلقه ی دور گلوم شل تر میشه..  و خودم شل تر.. و مشتم شل تر و ..

ماه در حال کامل شدنه.. این ترشحات نامیزون.. این تمایل ب خاکستری.. این گودی.. این سنسلس شدن، این این این.. 

جسم نه خیلی راحت اما بالاخره ارضا میشه، روح دیرانزالی داره ..خودم میفهمم چی میگم..

لنگ باز میشه، چشم باز میشه، فکر باز تر.. و باز شدن چشم بیشتر از دوتای دیگه درد داره..

باز شدن.