حتی اگه تقویمی هم نبود و گم می شدم تو این کپی آو اِ کپی آو اِ کپی آو .. باز هم می فهمیدم داره میاد. داره میادُ کاری می کنه با حواسِ پنجگانه م غریبه بشم.. نبینم،نشنوم،نچشم،نـ . .. .. .. .. کوررنگی ...

برم تو سنترال پرک بشینم..

رو اون صندلیِ کنار شیشه و همونطور که ماگی که گانتر برام آورده رو با هر دو دست طوری محکم گرفتم که بندهای انگشتام رو به سپیدی رفتند به صدای مِز بوفِی گوش بدم وقتی اِسملی کَت رو می خونه و نگاهم به اون کاناپه ی نارنجیِ. به مونیکا که به شونه ی چندلر لم داده سرهاشون چسبیده به همه و باعث میشه   ماندلر   بودن بیشتر از همیشه بهشون بیاد، به رِیچ که تو بغلِ راسِ و لابد اِما رو پیش مامانش گذاشته، به جویی که بشقابِ مافین جلوشِ..

من غرقِ این تصویرم و یادم میره چقدر دلتنگم اینروزها، که چقدر دیدنِ اون چهارتا کتونی سبز که با هم مَچد شده بودند آزارم داد، که پر از خراشِ روانم، که برای اولین بار دارم فکر می کنم شاید دلیل این روحِ سرگردان بودنم خودم نیستم..



Song of the day

Smelly Cat


+ فقط ما فرندزباز ها میفهمیم عظمتِ این آهنگ رو:)