قول داده بودم ب خودم که امروز رو فقط و فقط ترجمه کنم، پا رو خرخره م گذاشته و همچیز طبق برنامه پیش می رفت تا لحظه ای که به
particular problems to deal with  رسیدم سرم رو بلند کردم و نگاهم به خرمالوهای رنگ گرفته ی تو حیاط افتاد و یهو متوجه شدم داره راجع ب من حرف میزنه ... پارتیکیولر پرابلمم این پاییزِ، این بارونِ نم نم، این خرمالوهان، لحظه ایِ که اون نیمکتِ پشت به استخر وسط پارکِ قدس یادم میاد، اینکه چقدر سهمم از این پاییز کم خواهد بود. نازنین اصرار می کنه کاموا بافتن رو شروع کنم " ماری وقتی تموم شه و بدونی خودت تنها بافتیش خستگی محو میشه"هاش فقط یه جواب داره برای کی؟ باید می بود تا هر ردیفی ک بافتم بگذارم رو سینه ش و بگم می خوام اندازه ش درست دربیاد.. اما نیست و نیستم و نیستیم.. و پاییز همچنان از پشت این شیشه ی دودی ب تماشا نشسته خواهد شد..و نه بیرون در حال خلق لحظه هایی ورث رایتینگ اباوت!
اونقدر تجربه دارم ک بدونم هیچ مردی معجزه نمی کنه، اما اینو می دونم می تونه بهانه ای باشه برای زن تا خودش معجزه گر شه..






+دیروز،بیست مهر نود و چهار عالی پیش می رفت رو ابرا قدم می زدم تا لحظه ای ک اون مرد رو دیدم که تو پیاده رو مثل دختربچه ای بعد از گم شدن عروسکش گریه می کرد.. موتورِ فکستنی ش رو، تنها منبع درآمدش رو پلیس گرفته بود..
دلم میخواست به افسرِ بگم حتی سگ هم می دونه کی رو بگیره و کی رو بیخیال شه،از سگ کمتری..
چشمام پر بود وقتی رفتم پیشش بهش گفتم باور کن همچیز درست میشه، به خدا درست میشه..
اما وقتی برگشتم و تو حموم بغضم ترکید می دونستم هیچ چیز درست نمیشه و صدای بابا بعد گفتن ماجرا بهش توی سرم بود وقتی با تاثر گفت دخترم اینا همه از فقر و فلاکتِ..